بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید42
آخرین نظرات
  • ۲۵ اسفند ۹۱، ۰۱:۴۴ - محسن دهقانی
    salam

۳۳ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

نوای "تا یه زائر میرسه از کربلا" با کد:    
6611021

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۱ ، ۰۹:۱۵
گمنام گمنامی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 

اشرف اعیاد مذهبی، عید غدیرخم است. از قدیم هم رسم و سنت بود که سادات و فرزندان رسول خدا (ص) سعی می‌کردند سیادت خود را با استفاده از نمادهای سیادت اعم از کلاه سبز، پیراهن سبز، شال سبز و... آشکار سازند. اما امروزه این سنت می‌رود مثل باقی سنت‌های فراموش شده به ورطه فراموشی سپرده شود.

 

از جمله کسانی که سعی می‌کردند این افتخار را ظاهر کنند شهدای سادات بودند و در عملیات‌های مختلف و مخصوصا شب عملیات باشال سبز به کمر و یا دورگردن و یا کلاه سبز به سر مثل ستاره می‌درخشیدند.

فرمانده ما سردار شهید حاج سیدمحمد زینال الحسینی از جمله آنها بود که هم خودش مقید بود و هم دیگران را تشویق می‌کرد که حتما علامتی که نشانه سیادتشان باشد همراه داشته باشند.

 

فرمانده شهید سید محمد همیشه یا پیراهن سبز بر تن می‌کرد و یا کلاه سبزی به سرمی‌گذاشت و یا شال سبزی به گردن می انداخت و وقتی قرار بود خودش را برای دیگرانی که او را نمی شناختند معرفی کند می‌گفت: بنده حقیر سرا پا تقصیر سید محمد زینال الحسینی هستم .


توجیه عملیات کربلای یک/ تیرماه 65/ شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع)

 

و این سید بزرگوار وقتی هم که مهیای پرواز به سوی آسمان‌ها شد احرام سبز پوشید و ترکش دشمن احرام سبزش را درید و در قلب او نفوذ کرد و سلاله ای از فرزندان رسول خدا به آسمان پرکشید.

 

پیکر سردار شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع)/ لباس سبز در زیر لباس رزم ایشان مشخص است

 

سید وقتی لباس سبز برتن و شال سبز برگردن داشت مثل اینکه رویین تن بود اما چه شد که بر فراز ارتفاعات مشرف به شهر ماووت ترکشی ریز اجازه ورود به قلب نازنینش را پیدا نمود و او را که مهیای رفتن بود با خود برد و با لباس سبز سیادتش در خاک آرام گرفت. در روز عید غدیرخم برای دیده بوسی با تو قرارمان کجا باشد سید.

 

راوی:جعفرطهماسبی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۰ دی ۹۱ ، ۰۹:۱۲
گمنام گمنامی
بسم رب الحسین،بحق الحسین،اشف صدر الحسین،بظور الحجه







در اضطراب چه شب‌ها که صبح شان گم شد

چـه روزهـا کــــه گـرفـتـــــار روز هـفــــتـم شد
 

چه قدر هفته پر از شنبه شد، به جمعه رسید

و جـمـعــــه روز تـفــــرّج بـــــرای مـــــردم شـد!

 

چه قــدر شنبـه و یـک شنبـه و دوشنـبه رسید

ولی همـیشه و هـر هـفـتـه جـمـعـه ‌هـا گم شد

 

چه هفته‌ها که رسید و چه هفته‌ها که گذشت

شمـارشی کــه خلاصـه بـه چـنـد و چـنـدم شد

 

و هـفـتـه‌ای که فـقـط ریـشه در گذشتن داشت

بـرای شعـله کـشیـدن بـه خـویـش هـیـزم شد

 

نـه شنـبـه و نـه بـه جـمـعـه، نـه هیـچ روز دگر

در انتــظار تـو قـلـبـی پـــر از تـلاطـــــم شد !؟

 

کـــدام جــمـعـه‌ مـــوعـــود می‌زنـی لـبـخـنـد

بـه این جـهـان کـه پـر از قـحطی تبسم شد؟

 

بــرای آمــدنـت جـــمــعــه‌ای مـعـــیــن کـــن

کـه هـفتـه‌ها همـه‌شـان خـالی از تـرنـم شد


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۹ دی ۹۱ ، ۱۲:۵۶
گمنام گمنامی

بسم رب الزینب...

برایمان شده بود یک معما.
نمی دانستم منظورش چیست.
یک روز سوالم را از خودش پرسیدم:«ابوالفضل جان!مگر تو در دانشگاه افسری قبول نشدی؟»
سرش را به علامت تایید تکان داد.
گفتم:«پس چرا می گویی میخواهم بروم بنیاد شهید؟
یعنی نمی خواهی دانشگاه درس بخونی؟»
جواب داد:«چرا مامان،می خوام بروم دانشگاه امام حسین(ع) درس بخونم.
بعد هم بروم بنیاد شهید تا برای همیشه اونجا بمانم.»
با بی حوصلگی گفتم:«از دست تو!آخرش هم نفهمیدم چی میگی؟»
وقتی ابوالفضل شهید شد و پرونده اش برای همیشه در بنیاد شهید ماند،
تازه منظورش را فهمیدم.
____________________________________________

 این پست بدون عکس بود....غریب!!!!!
مثل خود شهید نیک ذات....
به راستی که فقط جسمشان در این دنیا بود روحشان جای دگر...
نگذاریم خون اینان فرش راه ما بشود!!!!
....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۹ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۹
گمنام گمنامی


چه آرام...
چه مظلوم...
و البته چه محکم...

  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۸ دی ۹۱ ، ۱۹:۴۸
گمنام گمنامی




بسم رب الزینب...

آقا مهدی را اسما می شناختم.
می دانستم فرمانده لشکر است،اما هنوز ندیده بودمش.
بعد از عملیات خیبر بود که همۀ یگانهای پدافندی لشکر هماهنگ شدند تا همزمان یکی از مناطق دشمن را بکوبند.
من مسؤلیت یکی از قبضه های آتشبار را به عهده داشتم.
سه تا از بچه های وظیفه هم همراهم بودند.
گرم کار بودیم که متوجه شدم یک نفر ایستاده،دارد نگاهمان می کند.
کم کم آمد جلوتر،درست رو به رویم،گفت:«برادر،کجا را زیر آتش دارید؟»
_ به ما نگفتند بگویید.
گفت:«نگفتند بگویید،یا گفتند نگویید؟!»
_ نگفتند بگویید.
_ حالا نمی شود به ما بگویید؟!
و شروع کرد به خندیدن.
فکر کردم ما را دست انداخته.
گفتم:«به شما نرسیده...»
دیگر چیزی نگفت،عصبانی هم نشد.
باز ایستاد به نگاه کردن.
چند لحظه که گذشت،گفتم:«اصلا شما به چه حقی آمده اید اینجا؟!بفرمایید بروید.»
باز چیزی نگفت.
فقط نگاه می کرد.
به بچه ها گفتم:«این آقا را ردش کنید برود.»
یکی به او تشر زد.
آن یکی چشم غره رفت.
باز هم چیزی نگفت.
راه افتاد طرف قبضه های دیگر.
پاسداری که از دور ناظر این صحنه بود،آمد جلو.
_ فلانی!می شناختیش؟!
_ نه.
_ چی به او گفتی؟
_ هیچی،به سرباز ها گفتم ردش کنند برود.
_ می دانی کی بود؟
_ نه.
_ مهدی زین الدین که می گویند این بود!
عرق سردی نشست بر پیشانی ام.
دلم لرزید.
بدنم سست شد.
دستپاچه به بچه ها گفتم:«قبضه را آماده شلیک کنید.»
بعد دویدم طرفش؛شرمنده و خجل.
چشمش افتاد به من.
انگار خودش قضیه را فهمید.
گفتم:«حاج آقا!تشریف بیاورید تا برایتان...»
_ خیلی ممنون،دستتان درد نکند.
همان که «نگفتند بگویید»،درست است!
و شروع کرد به خندیدن!

افلاکی خاکی،ص 103_102
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۹
گمنام گمنامی
سلام مامان قهرمانم :


میدونی ....!


حالا که روز تولدته من و آبجی می خواستیم قشنگ ترین هدیه رو برات بخریم ولی نمی دونستیم چی بخریم.


دختر خاله می گفت برات یه دست کامل لوازم آرایش بخریم.


می گفت اگه مامانت آرایش کنه زخم های روی صورتش کمتر معلوم می شه...


می گفت :


زشته یه معلم با سرو صورت زخمی سر کلاس بره


می گفت:


شاگردهاش می فهمند شوهرش...


میدونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمی خری


آخه همش رو می دی پول دارو و بیمارستان بابا...


بابا هم که تو رو کتک میزنه...


فحش می ده...


حرف هایی می زنه که ما نمی فهمیم


فقط می بینیم و گریـــــه می کنیم.


من و آبجی خوب می فهمیم که وقتی بابا موجی می شه تو دستای مارو می گیری و می بری تو اتاق دیگه...


بعد می ری تا بابا کتکت بزنه


و موهای قشنگتو بکشه...


من و اون خوب می دونیم چرا این کارو می کنی .


آخه اگه تو نری جلوی بابا خودشو می زنه
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۱ ، ۱۱:۴۴
گمنام گمنامی