نماز در قتلگاه...
بسم رب الزینب...
بردنمان کربلا،برای زیارت امامان.
همیجان زده شده بودیم.
نوحه میخواندیم،سینه می زدیم،گریه میکردیم.
باورمان نمی شد آمده باشیم کربلا.
خیال می کردیم در خوابیم یا در رؤیا.
از اتوبوسها که پیاده شدیم پرسیدیم:«اینجا کجاست؟»
گفتند:«قتلگاه امامان.»
نتوانستیم بایستیم.دویدیم.سربازها آمدند جلومان را گرفتند.
نمی دانم چطور توانستیم از دستشان فرار کنیم.
فقط یادم است که سینه خیز بودم،سینه خیز بودیم،و می رفتیم،با گریه،با آه،با ناله.
بعضیها همان جا ایستادند به نماز،در قتلگاه.
عراقیها آمدند بالای سرمان.
دوره مان کردند.
کاری به کارمان نداشتند.
حالا دیگر بیشترمان ایستاده بودیم به نماز.
صحنه با شکوهی شده بود.عراقیها نتوانستند تحمل کنند.
فرمانده شان دستور داد برمان گردانند به اتوبوسها.
به این سادگیا نمی توانستند.به زور متوسل شدند.
مرتضی جعفری،اردوگاه موصل3
__________________________________________________________________________________
پینوشت...
کرب و بلا ای کاش من مسافرت بودم....
تو این شبا ای کاش من که زائرت بودم...