بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید42
آخرین نظرات
  • ۲۵ اسفند ۹۱، ۰۱:۴۴ - محسن دهقانی
    salam
۰۱ بهمن ۹۱ ، ۰۸:۳۱

ویژه نامه شهید ید الله کلهر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکم بهمن ماه سالروز شهادت غرورآفرین یگانه سردار کرج حاج ید الله کلهر است.

عکس این دلاور مرد کرج:

کلیک کنید

 

ویژه سردار سرتیپ شهید یدالله کلهر

 

 زیر آسمان آبی وزلال

 

در سال 1333 شمسی در روستای بابا سلمان از توابع شهریار کرج ، در خانواده ای مذهبی و بسیار مومن پسری به دنیا آمد که نام او را یدالله گذاشتند؛ یدالله کلهر چون قرار بود که در عرصه ای به پهنای دشت کربلا بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست که به یاری دین خدا و خمینی کبیر آمدند.

 

چگونگی تولد و آغاز زندگی پرثمرش را از زبان پدر بزرگوارش بشنویم که می گوید :در سال 1333 به دنیا آمد . کودک در میان حیاط و زیر آسمان آبی وزلال پا به دنیا گذاشت . پاکی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساس می شد .زمانی که به دنیا آمد ، گوشه گوش  راستش کمی بریده بود.وقتی کودک را در آغوش پدرم گذاشتم ، با دیدن گوش او گفت : این پسر در آینده برای کشورش کاری می کند.یا پهلوان می شود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان می دهد.یدالله از کودکی بچه ایی ساکت مودب و بسیار جدی بود. وقتی عقلش رسید خواندن نماز را شروع کرد. از همان کودکی در صف آخر جماعت نماز می خواند.

ادامه را در ادامه مطلب بخوانید خالی از لطف نیست...

       

ما به طور دستجمعی با برادرانم زندگی می کردیم و یدالله از همه برادرزاده هایم قویتر بود ؛ اما با تمام قدرت جسمی و نیرومندی اخلاقی پهلوانی و اسلامی داشت . هیچ وقت به ضعیف تر از خودش زور نمی گفت . همیشه از بچه های ضعیف دفاع می کرد و مواظب آنان بود. یدالله خیلی کوچکتر از آن بود که معنای میهمان و میهمان نوازی را بداند ؛ اما هنوز مدرسه نمی رفت که بیشتر ظهرها دوستانش را با خبر به سر سفره می آورد.یدالله بسیار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگی می کردیم، یدالله شاداب پرانرژی و بسیار فعال تربیت شدورشد کرد . از همان کودکی در کارهای دامداری به ما کمک می کرد .بسیار زرنگ و کاری بود . از همان بچگی یادم می آید که شجاع و نترس بود.در بازیها میان بچه ها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابی وفعال بودن هرگز ندیدم با کسی دعوا و درگیری داشته باشد و این یکی از خصوصیتهای مشخص این شهید بود . هر کس به دنبالش می آمد و می گفت برای ورزش برویم ، می گفت : یا علی خلاصه هیچ وقت از ورزش و بازی روی گردان نبود. اما با این همه خیلی پرحوصله و پر دل بود . یدالله دوران دبستان را در روستا گذراند .سپس برای ادامه تحصیل به شهریار علیشاه عوض رفت و تا کلاس نهم درس خواند و بعد به خاطر مشکلات راه و دوری مدرسه به تحصیل ادامه نداد.در دوران تحصیل ، همیشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود.


یدالله پس از ترک تحصیل در یک تانکرسازی مشغول کار می شود.وی درسال 1351 همراه یکی از دوستانش در کار برق و سیم کشی ساختمان وارد می شود و در شهر اصفهان یک پروژه بزرگ برق کشی را با موفقیت در اسرع وقت به پایان می رساند. در سال 1353 مدتی به جو شکاری می پردازد و همان سال به سربازی اعزام می شود.وی چندین بار از سربازی فرار می کند و سرانجام دوره آموزش خود را در ارومیه و بقیه سربازی اش را در شاهپور می گذراند.



 فعالیتهای شهید در دوران دفاع مقدس

 

او که پاسداری پاکباخته و فدایی انقلاب بود ، پس از شروع جنگ تحمیلی گروهی از پاسداران سپاه کرج را ساماندهی کرده با پذیرفتن فرماندهی آنها راهی جبهه های سرپل ذهاب و گیلانغرب می شود و این جمع مدتی در آن جبهه علیه دشمن بعثی عراق به مقابله می پردازند. وی در آزادسازی گیلانغرب ایثار و شهامت بالایی از خود بروز می دهد و توانمندی نظامی خود را به نمایش می گذارد.

 

او پس ا مدتی جنگیدن در جبهه های غرب و پس از آزادی گیلانغرب به جبهه های جنوب اعزام می شود و با نیروهای خود در جبهه آبادان مستقر می گردد و در حساسترین شرایط آبادان را همراه دیگر نیروهای مردمی از سقوط و اشغال نجات می دهد. فرماندهان خیلی زود به توانمندی نظامی و لیاقت شهید کلهر پی میبرند و از استعداد وی در مسوولیتهای مختلف بهره می گیرند. شهید کلهر در تشکیل تیپ المهدی نقش اساسی ایفا می کند و خود به عنوان جانشین فرماندهی آن برگزیده می شود.

 

کلهر از زمانی که وارد جنگ می شود ، در اکثر عملیاتها با مسوولیت بالا و هدایت نیرو و فرماندهی محور وارد عمل می گردد و بارها در جبهه مجروح می شود . در عملیات فتح المبین به عنوان خط شکن حماسه می آفریند و در منطقه ام الرصاص جراحت سختی برمی دارد.

 

اما او کسی نبود که از پای بیفتد و به بهانه جراحت پای از جبهه بکشد. یک کلیه اش را ازدست می دهد و یک دستش بر اثر ترکش عملاً از کار می افتد. جای جای بدنش ترکش می نشیند ، ولی او که عاشق جبهه و بسیجیان بود ، آنان را ترک نمی کند.

 

او در سال 1361 یک دوره فشرده تخریب و مربیگری را در پادگان امام حسین (ع) می گذراند. در اردیبهشت ماه 1363 همراه گروهی به سوریه و لبنان اعزام می شود و جبهه های مختلف لبنان ازجمله بلندیهای جولان را بازدید می کند . پس از بازگشت از لبنان به جبهه های جنوب باز می گردد.

 

کلهر در عملیات فتح المبین با مسوولیت معاونت تیپ وارد عمل می شود و در محور فکه و تنگه رقابیه حماسه می آفریند. پیش از تشکیل تیپ المهدی (ع) وی در طرح ، برنامه و هدایت عملیاتها نقش موثر و بسزایی ایفا می کند . پس از شرکت فعال در عملیات رمضان در لشگر 27 محمد رسول الله (ص) به عنوان جانشین لشگر منصوب شده و با این مسوولیت در عملیات والفجر مقدماتی و الفجر 1 حضوری تعیین کننده می یابد .

 

او در عملیات والفجر 8 واردعمل می شود و به عنوان فرمانده به هدایت نیروها می پردازد. او در این عملیات بسختی مجروح می شود ؛  به طوری که به خاطر مداوا حدود یک سال در بیمارستان بستری می گردد. هنوز بهبود نیافته ، به جبهه های نبرد می شتابد و در عملیات کربلای 4 و کربلای 5 حضوری چشمگیر و حماسی می یابد.

 


 

 چگونگی شهادت

 

شهید کلهر که چمدانی پر از شکوفه های یاس تقوا همراه داشت و برای ملاقات و ضیافت با شکوه عشق لحظه شماری می کرد ، عاقبت در شلمچه کارت سبز دعوت درمیهمانی کروبیان را دریافت کرد. و در اول دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 درمنطقه شلمچه در حالی که برای شرکت در جلسه عازم پشت جبهه بود ،  تذکره عبور و معراج به عالم ملکوت را گرفت و از شرکت در جلسه زمینیان باز ماند و بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید.

 



 

  باغ خاطرات


نشانه

 

پدر شهید کلهر

 

روستای بابا سلمان برای من حال و هوای دیگری داشت.

روزی بود که چند ماه انتظارش را کشیده بودم. شور و شوق عجیبی داشتم وقتی وارد خانه شدم ،  دیدم همه جمعند . بچه بدنیا آمده بود .

پدرم با دیدن من نوزاد را جلو آورد و گفت : تبریک می گویم.

خداوند این پسر را به تو عطا کرده با خوشحالی نوزاد را در آغوش کشیدم و خوب سراپایش را برانداز کردم. چشمم به گوش راستش افتاد . قسمت کوچکی از لاله گوش راستش بریدگی داشت. با تعجب به پدرم گفتم : این بچه یک نشانه دارد . پرسید کی ؟ ببینم . گوش نوزاد را نشان دادم. با دقت نگاه کرد و گفتم :

یعنی چی ؟ این چه نشانه است ؟ یعنی خوبه ؟

پدرم سرتکان داد وگفت : آره خوبه معنایش این است که این بچه در آینده در این دنیا کاری می کند که اسمش بر سرزبانها می افتد. شاید پهلوان بشود وشجاعت ازخود نشان دهد نمی دانم ، یک چنین چیزهایی ، ولی هر چه هست نام خوبی از خود به جا می گذارد.

آن روز نمی دانستم که نام پسرم یدالله چگونه و چرا ماندگار خواهد شد.

 


مرد من !

پدر شهید کلهر

در ایام انقلاب ، دایم این طرف و آن طرف می رفت و فعالیت می کرد .

زمانی که بختیار بر سر کار آمد ، یدالله سه روز و سه شب به خانه نیامد و از او خبری نداشتیم. می دانستم که پی کاری رفته و احتمال می دادم که در یکی از پایگاهها فعالیت می کند.

در همان روزها ، دختر همسایه مان مریض شد. او را به بیمارستان بردند. در بیمارستان لیست مجروحین درگیریهای انقلاب را می بینند. اسم یدالله هم در لیست بوده است.

می دانستند که یدالله توی درگیریها شرکت می کرده . همه بیمارستان را می گردند ولی می بینند خبری از یدالله نیست .

غروب برگشتند و پیش من آمدند. پرسیدند : حاج آقا یدالله کجاست ؟

گفتم : یدالله سه روز است که به خانه نیامده.

دیدم چهره آنها گرفته است و حالت ناآرامی دارند. شک کردم ، پرسیدم : چه شده ؟ خبری از یدالله دارید ؟ اتفاقی افتاده؟

گفتند : نه همین طور پرسیدیم.

هر چه پرسیدم ، چیزی بروز ندادند.

آنها که رفتند به شک افتادم و گفتم : یدالله توی درگیری بوده و حتماً از بین رفته.

صبح فردا آماده شدم و رفتم پادگان دپو که شلوغ بود. عده ای می خواستند با مینی بوس اسلحه ها را ببرند.

عصر خسته شده بودم و گفتم بروم سری به بقیه بچه ها بزنم. آمدم تا خیابان شهریار دیدم که حجت با ماشینش به طرف من می آمد. دایی اش ، حاج یوسفعلی هم سوار ماشین بود تا رسیدند حاجی گفت :بیا ببین ! مرد مجاهد تو تیر خورده.

رفتم جلو . یدالله عقب ماشین نشسته بود . فهمیدم که پایش تیر خورده . تا خواستم بپرسم چی شده ؟ حاج یوسفعلی گفت :

چیزی نشده تیر توی نرمی پایش خورده .از یک طرف رفته و از طرف دیگر بیرون آمد. استخوانش سالم است .

این را گفتند حرکت کردند و یدالله را به بیمارستان بردند.

چون تیر به استخوان نخورده بود ، مداوایش زیاد طول نکشید.

زخم را بخیه زده و پانسمان کرده بودند.

یدالله سه روز توی خانه بستری و روز چهارم برادرش بخیه ها را کشید و او دوباره راه افتاد.


 

 

عبور از خط

 

برادر عبدالله زاد

بعد از عملیات خیبر من و چهار نفر دیگر به اتفاق حاج یدالله به سوریه رفتم تا از جبهه های مختلف آنجا بازدید کنیم. طی این سفر او روحیات عجیبی داشتو با دقت تمام ، منطقه را زیر نظر می گرفت. یک دوربین عکاسی همراهش بود و دایم از خطوط سوریه و اسرائیل عکس می گرفت .

در آنجا حین عبور از مناطق جنگی وقتی از پستهای نگهبانی می گذشتیم ، به ما احترام می گذاشتند سلام نظامی می دادند و را ه را باز می کردند.

دریکی از این بازدیدها بدون این که متوجه باشیم به خط مرزی و آخرین پست دژبانی رسیدیم. اتفاقاً در آن لحظه مسیر را بازکرده بودند ، چون یکی از نیروها یشان داشت از سمت اسرائیل می آمد.

به پست نگهبانی رسیدیم و دیدیم راه باز است. گمان کردیم مثل پستهای قبل به خاطر ما راه را باز کرده اند. به راهمان ادامه دادیم. از پست گذشتیم ، نگاه که به پشت سر انداختم ، نیروهای سوری داشتند به دنبال ما می دویدند و فریاد می زدند : اسرائیل اسرائیل !

اعتنا نکردیم ، فکر نمی کردیم قضیه جدی باشد.

همین طور که می رفتیم چشممان به تابلویی بزرگ در کنار جاده افتاد که با تابلوهایی که تا آن موقع در سوریه دیده بودیم فرق می کرد . متعلق به اسرائیلی ها بود. دقت که کردیم ، دیدیم مقابلمان در جاده سیم خاردار کشیده اند و در فاصله کمی از ما نیروهای اسرائیلی آمده اند تا ما را دستگیر کنند.

بچه ها دستپاچه شده بودند. ولی حاج یدالله عین خیالش نبود. مثل همیشه می خندید. سریع دور زدیم و با سرعت برگشتیم حاج یدالله می خندید و شوخی می کرد . می گفت : ما که تا اینجا آمده ایم برویم اسرائیلی ها را بکشیم پس چرا داریم فرار می کنیم .؟

 


 

پدر

 

صادق غضنفری

دیدم ناراحت و افسرده است . پرسیدم : چی شده ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟

گفت : راستش امروز صحنه ای دیدم که نمی توانم یک لحظه فراموشش کنم.

گفتم : چه اتفاقی ؟

گفت : برای سرکشی به خانه یکی از شهدا رفته بودم.

می دانستم که دختر کوچکی دارد. اسباب بازی برایش تهیه کرده بودم. وقتی در خانه آن شهید رفتم و در زدم دخترک در خانه را باز کرد . تامرا دید فهمید که یکی از دوستان پدرش هستم. بدون این که نگاه به اسباب بازی که توی دستم بود بیندازد گفت : اگر بابام را آورده ای بیا تو اگر نیاورده ای برو.

و در را به رویم بست.

این واقعه موجب تاثر حاجی شده بود . تا چند روز او را می دیدم که گرفته و ناراحت است. شاید به خاطر همین مسایل بود که حاضر نمی شد زیاد به خانواده و تنها دخترش سربزند، تا آنجا که دختر چهارساله اش او را نمی شناخت.

 

 

 

فرمان امام

 

حمید عبدالوهاب

هنوز متاهل نشده بودم. حاج کلهر بارها می گفت : چرا این قدر کم به خانه سر می زنی ؟ بیشتر برو پیش پدر ومادرت.

تعجب می کردم که او هم زیاد به خانواده اش سرنمی زند ، پس چرا خودش به این حرفها عمل نمی کند.

یک بار دیگر که همین نصیحت را کرد گفتم : شما خودت که این همه مدت در سپاه و جبهه هستی ، چند بار به خانواده ات سر زده ای ؟

نگاه مشکوکی کردوگفت : چی شده ؟ کسی حرف زده ؟

گفتم : نه آخر می بینم خودت همیشه یا در سپاهی یا در جبهه یا مسجد خیلی کم بین خانواده ات هستی .

گفت : ببین امروز روز کار است. هر وقت این کارها تمام شد ، آن وقت به خانه و خانواده هم بیشتر می رسیم. امام گفته اند که جنگ در راس امور است من هم سعی می کنم به فرمایش امام عمل کنم.

گفتم : چرا این قدر به من می گویی که چرا به پدر و مادرت سر نمی زنی؟

گفت : تو کارت سبک تر است. بالاخره رسیدگی به خانواده هم واجب و مهم است. تو راحت تر می توانی بروی و سربزنی.

 

 

درمان

 

برادر میربزرگی

بعد از مجروحیت عملیات والفجر هشت نه ماه تحت درمان بود . به خاطر دستش درمان او این قدر طول کشید.

از بیمارستان مرخص شده بود . به منطقه رفت ولی دستش هنوز خوب نشده بود. وقتی هوا سرد می شد ، دست او درد می گرفت ناراحت بود . دکترها معاینه اش کردند ولی فایده ای نکرد و آخرین باری که عازم منطقه بود ، گفتم : حاجی این دستت را چه می کنی ؟ ای کاش کمی بیشتر می ماندی تا بلکه درمان شود.

گفت : حالا هم قرار است درمان شود. ان شاءالله تا چند وقت دیگر. گفتم : کجا ؟ توی جبهه ؟

ساکت ماند . گفتم : اینجا نتوانستند خوبش کنند ، انتظار داری آنجا خوب شود ؟

گفت : توی جبهه راهی هست که هنوز دکترها به آن نرسیده اند من باید بروم و درمان خودم را همان جا به دست بیاورم.

تازه این موقع بود که فهمیدم منظورش از درمان و مداوا چیست شهادت !

 

 

همراه

 

ابوذر خدابین

در حال آموزش بودیم . حاج کلهر که می خواست به منطقه برود ، گفت : شما هم می آیی ؟

گفتم : اگر فرمانده اجازه بدهد بله.

او رفت . بعد از رفتن حاج کلهر پشیمان شدم که چرا همراهش نرفتم. آمدم پیش فرمانده پادگان تا اجازه بگیرم. ابتدا مخالفت کرد ، ولی بعد راضی شد و من بلافاصله به سوی منطقه حرکت کردم.

وقتی رسیدم دیدم حاج کلهر و چند نفر دیگر سوار یک جیپ شده اند و می خواهند حرکت کنند . تا مرا دید ، سلام و علیک کرد . پرسید برگ تردد داری ؟

گفتم : نه

گفت : پس دنبال ما بیا

حرکت کرد و ما هم به دنبال او حرکت کردیم. هنوز مسافت زیادی نرفته بود که دیدم ماشین او مورد هدف یک گلوله مستقیم قرار گرفت و در میان انبوهی ازدود و آتش گم شد.

نگران شدم و گمان کردم همه شهید شده اند. با عجله خودم را به ماشین رساندم. دیدم سه نفر عقب نشسته اندو دو نفر جلو . وقتی به جلوی ماشین نگاه کردم. دیدم حاج کلهر شهید شده کسی که راننده بود گریه می کرد . گفتم حاجی چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟

گفت : ببین چطور ممکن است که یک گلوله مستقیم به ماشین بخورد و از میان چهار پنج نفر فقط من زنده بمانم.

نگاه به ماشین انداختم تبدیل به آهن پاره شده بود.

گفتم : شاید مصلحت این است که زنده بمانی وخدمت کنی .

گفت : درست ولی آخر تا کی باید صبر کنم و شاهد شهادت اطرافیانم باشم.

ترکشهای خمپاره از میان فرمان ماشین ودست او عبور کرده بود. غم و غصه عجیبی روی دل او سنگینی می کرد.


 

 

 وصیت نامه شهید کلهر

 

بسم رب الشهداو الصدیقین

من طلبنی وجدنی و من ...

با سلام و درود بر محمد (ص) و امام زمان عج و نائب بر حقش امام خمینی رهبر بزرگ تمامی مسلمین و مستضعفین جهان رهبری که تمامی ما را از منجلاب خواری و ذلت به بیرون کشیده و به راه راست هدایتمان کرد و نوری شد در تاریکی راه که بتوانیم در حرکت خودمان را از تمام راههای انحرافی بازداریم و در راه مستقیم که همان الله می باشد حرکت خود را ادامه دهیم با این راهنمایی امام عزیزمان بود که راه خودمان را پیدا و انتخاب کردیم بتوانیم جبران زمان جاهلیت خودمان را بکنیم.

خدایا شاهد باش که از تمام مظاهر مادی دنیا برهیم تا بیشتر به تو نزدیک شویم و به تو بپیوندیم .

خدایا شاهد باش به عشق تو به مسیر تو حرکت کردیم و اینک فقط پیوستن به تو را انتظار داریم.

خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شده ام و خواسته باشم خود را ازدست این سختیها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم بلکه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام موجودی نباشم که سبب جلوگیری ازرشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند.

می خواهم شهید شوم تا خونم به سرور شهیدان حسین علیه السلام گواهی دهد که من مانند مردم کوفه نیستم و رهرو راهش بوده ام.

ای بهتر از همه دوستها و یارها مرا دریاب . ای معشوقم مرا تو خش بخوان من انسانی گنهکار و روسیاه هستم . مرا فراخوان که دیگرنمی توانم صبر کنم و صبرم به پایان رسیده است .

گرچه سخت و ناگوار است بین دوستان صمیمی جدایی می افتد و چه سخت است آن زمان که یک رهرو به مقصدش برسد ودیگری مثل من به مقصد خویش نرسد.

بارالها خودت این سختیها را از دوش من بردار

پدر عزیزم مرا ببخش که فرزند خوبی برایت نبودم و از من راضی باش تا خدا هم از من خوشنود گردد. و مرا بیامرزد و امیدوارم بتوانم با تقدیم خون ناچیز و جسم ضعیف خود به اسلام و قرآن رضایت خدا و شما را فراهم کنم. صبور باش و مبادا با بی صبری دلگیرم کنی.

شهدا را یاد کنیم
حتی با یک صلوات

  


نظرات  (۲)

خدا با سید الشهدا مشهورشون کنه

بسی ممنون

پاسخ:
ان شاالله
آقا منظورم محشور بود هههههههههههه
ببخشید

پاسخ:
بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">