بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید42
آخرین نظرات
  • ۲۵ اسفند ۹۱، ۰۱:۴۴ - محسن دهقانی
    salam




بسم رب الزینب...

آقا مهدی را اسما می شناختم.
می دانستم فرمانده لشکر است،اما هنوز ندیده بودمش.
بعد از عملیات خیبر بود که همۀ یگانهای پدافندی لشکر هماهنگ شدند تا همزمان یکی از مناطق دشمن را بکوبند.
من مسؤلیت یکی از قبضه های آتشبار را به عهده داشتم.
سه تا از بچه های وظیفه هم همراهم بودند.
گرم کار بودیم که متوجه شدم یک نفر ایستاده،دارد نگاهمان می کند.
کم کم آمد جلوتر،درست رو به رویم،گفت:«برادر،کجا را زیر آتش دارید؟»
_ به ما نگفتند بگویید.
گفت:«نگفتند بگویید،یا گفتند نگویید؟!»
_ نگفتند بگویید.
_ حالا نمی شود به ما بگویید؟!
و شروع کرد به خندیدن.
فکر کردم ما را دست انداخته.
گفتم:«به شما نرسیده...»
دیگر چیزی نگفت،عصبانی هم نشد.
باز ایستاد به نگاه کردن.
چند لحظه که گذشت،گفتم:«اصلا شما به چه حقی آمده اید اینجا؟!بفرمایید بروید.»
باز چیزی نگفت.
فقط نگاه می کرد.
به بچه ها گفتم:«این آقا را ردش کنید برود.»
یکی به او تشر زد.
آن یکی چشم غره رفت.
باز هم چیزی نگفت.
راه افتاد طرف قبضه های دیگر.
پاسداری که از دور ناظر این صحنه بود،آمد جلو.
_ فلانی!می شناختیش؟!
_ نه.
_ چی به او گفتی؟
_ هیچی،به سرباز ها گفتم ردش کنند برود.
_ می دانی کی بود؟
_ نه.
_ مهدی زین الدین که می گویند این بود!
عرق سردی نشست بر پیشانی ام.
دلم لرزید.
بدنم سست شد.
دستپاچه به بچه ها گفتم:«قبضه را آماده شلیک کنید.»
بعد دویدم طرفش؛شرمنده و خجل.
چشمش افتاد به من.
انگار خودش قضیه را فهمید.
گفتم:«حاج آقا!تشریف بیاورید تا برایتان...»
_ خیلی ممنون،دستتان درد نکند.
همان که «نگفتند بگویید»،درست است!
و شروع کرد به خندیدن!

افلاکی خاکی،ص 103_102

نظرات  (۱)

همشهری ما بوده ها شهید زین الدین هههههههههههه

خیلی مرد بود

اصلا آرامش رو باید تو صورت مردان خدا جستجو کرد فقط

 

پاسخ:
بله صد در صد....

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">