بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید42
آخرین نظرات
  • ۲۵ اسفند ۹۱، ۰۱:۴۴ - محسن دهقانی
    salam

۲۷ مطلب با موضوع «خاطرات شهدا» ثبت شده است

بسم رب الشهداء

متن زیر فرازهایی از وصیتنامه شهید امیر گرجی است که خطاب به بی ولایتان نگاشته شده.

«...به شما ملت بزرگوار ایران می گویم و برادر و مادر و خواهر و پدرم،هرکس پشت سر این انقلاب،امام خمینی(ره)و رهبر فقید حضرت آیت الله{امام}خامنه ای ناسزا بگوید و به اقتصاد و مملکت معترض باشد،در سر پل صراط جلوی ایشان را خواهم گرفت.اگر صدبار دیگر هم متولد شوم باز هم مسیر اهل بیت و انقلاب را ترک نمی گویم،حتی اگر بدنم را تکه تکه کنند...» 


شهید گرجی پس از مدتها درد و رنج حاصل از جانبازی در اثر آسیب شدید به مغز،هنگام برگزاری مراسم سالگرد برای برادر شهیدش به درجه ی شهادت نایل آمد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۵۹
گمنام گمنامی


بسم رب الزینب...

 بردنمان کربلا،برای زیارت امامان.
همیجان زده شده بودیم.
نوحه میخواندیم،سینه می زدیم،گریه میکردیم.
باورمان نمی شد آمده باشیم کربلا.
خیال می کردیم در خوابیم یا در رؤیا.
از اتوبوسها که پیاده شدیم پرسیدیم:«اینجا کجاست؟»
گفتند:«قتلگاه امامان.»
نتوانستیم بایستیم.دویدیم.سربازها آمدند جلومان را گرفتند.
نمی دانم چطور توانستیم از دستشان فرار کنیم.
فقط یادم است که سینه خیز بودم،سینه خیز بودیم،و می رفتیم،با گریه،با آه،با ناله.
بعضیها همان جا ایستادند به نماز،در قتلگاه.
عراقیها آمدند بالای سرمان.
دوره مان کردند.
کاری به کارمان نداشتند.
حالا دیگر بیشترمان ایستاده بودیم به نماز.
صحنه با شکوهی شده بود.عراقیها نتوانستند تحمل کنند.
فرمانده شان دستور داد برمان گردانند به اتوبوسها.
به این سادگیا نمی توانستند.به زور متوسل شدند.


مرتضی جعفری،اردوگاه موصل3

__________________________________________________________________________________

پینوشت...

کرب و بلا ای کاش من مسافرت بودم....
تو این شبا ای کاش من که زائرت بودم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۰۶:۲۳
گمنام گمنامی

بسم رب الزینب

باردار بود اما به همسرش اصرار می ورزید که باید مرا به کربلا ببری.ابتدا همسرش قبول نمی کرد ولی دست آخر با اصرارهای فراوان زن،ناگزیر قبول کرد.

در نزدیکی کربلا زن باردار به شدت احساس درد کرد و همسرش به سرعت او را به بهداری ای در آن نزدیکی رساند.دکتر پس از معاینه گفت که طفل در رحم مادرش مرده است.

زن قبول نمی کرد و گویی درک خود را از حقیقت از دست داده بود.برخاست و با همان درد شدیدی که داشت گفت باید به حرم مولایم حسین بروم.همسرش نمی توانست او را منصرف کند.به هر طریقی به حرم رسیدند.پس از ساعاتی زن مشاهده کرد که انگار احساس درد ندارد.مجدداً به بهداری بازگشتند.

پزشک پس از معاینه ی مجدد با کمال تعجب گفت بچه سالم است و نفس می کشد!!!

مدتی بعد نوزاد به دنیا آمد و نام او را گذاشتند:«محمد ابراهیم همّت...»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۰۶:۲۲
گمنام گمنامی

http://revayateqoqnoos.ir/mandegaran/images/mardan/aks/srdaran_aks/cheraghi.jpg

بسم رب الزینب...

یک روز از رضا پرسیدم:«تا به حال چندبار مجروح شده ای؟»
گفت:«یازده بار!و اگر خدا بخواهد به نیت دوازده امام،در مرتبۀ دوازدهم شهید می شوم.»
همان طور که گفته بود؛مدتی بعد در منطقه شرهانی به وسیله ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت.


همسر شهید رضا چراغی _ فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص)
_______________________________________________
پی نوشت...

این شهید بزرگوار فرمانده لشکر محمد رسول الله بوده!!!!
شما خودتان نگاهش کنید ببینید اصلا به فرمانده ها می خورد؟؟؟
حال با فرمانده های عراقی مقایسه کنید...
...


پیدا شده! ای شهید گمنام!
نام آوری‏ات زبانزد عام
از نام و نشان فراتری تو
گمنام منم: اسیر یک نام
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۰۶:۲۲
گمنام گمنامی

بسم رب الحسین(ع)

حاجی که ترکش خورد از تمام پای راستش فقط سرخی خون پیدا بود.بچه ها که دیدند،توی سرشان می زدند و یا ابوالفضل و  یا امام زمان می گفتند.

حاجی با عصبانیت برگشت و گفت:«ترکشش مال منه،گریه زاریش مال شما؟یه ترکش نقلی بود؛چیزی نبود که.»انگار نقل هایی که حاجی دیده بود،قد یه دست بچه هفت ساله بود!

این حاج احمد،آره دقیقاً همین حاج احمد،دو ماه بعد در لبنان ناپدید شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۳۶
گمنام گمنامی


بسم رب الزینب...
در پاتکی که عراق به منظور پس گرفتن جزایر مجنون انجام داد،بابایی شیمیایی شد.
و سر او پر شده بود از تولهای ریزی که خارش داشت.
تاولها در اثر خاراندن می ترکیدند و این مسئله موجب ناراحتی او می شد.
به او اصرار کردم تا به بیمارستان برود؛
ولی می گفت که در شرایط فعلی اگر به بیمارستان بروم مرا بستری می کنند.
او پیوسته نگران وضعیت جنگ بود.
در همان روزها،یک روز که به طرف بیرون جزیره مجنون در حرکت بودیم،به برکه آبی که پر از نیزار بود رسیدیم.
عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد.
سپس با حالتی خاص روی به من کرد و گفت:
_حسن!می دانی این آب کدام آّب است؟
گفتم:
_خب آبی مثل همه آبها.
عباس گفت:
اگر دقت کنی امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) در کربلا دستشان را به همین آب زدند.این آب تبرک است.
سپس پیاده شد و شروع کرد با آن آب سرش را شست و شو دادن.
او معتقد بود که تاولهای سرش مداوا خواهد شد.
چند روز از این ماجرا نگذشته بود،که تمام تاولهای سر او مداوا شد.

راوی: ستوان حسن دوشن
______________________________

دل نوشته:
خواست بگیرد ز علی نقطه ی ضعفی

دیوانه ندانست که علی نقطه ندارد
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۰۸
گمنام گمنامی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۰۴
گمنام گمنامی