بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید42
آخرین نظرات
  • ۲۵ اسفند ۹۱، ۰۱:۴۴ - محسن دهقانی
    salam

۳۳ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

بسم رب الشهید...


یک تکه خاک کوچک خدا،گمنام و بی هیچ سر و صدایی در گوشه ای از این سرزمین،
نزدیکی های مرز غربی قرار داشت.
این تکۀ کوچک را که روستای دهلاویه نام دارد،
با مردمانی زحمتکش و بردبار که قوت لایموت خود را با عرق جبین از راه کشاورزی و دامداری به دست می آوردند
کسی نمی شناخت.



اهالی این روستا هم هیچ گاه گمان نمی کردند که روزگاری «دهلاویه» یکی از نقاط
سرشناس ایران شود،
نامش در کتاب ها بیاید و افراد بسیاری به این تکه خاک کوچک سفر کنند
تا خاطره یکی از مردان خوب خدا برای شان زنده شود.
دهلاویه روزگاری یک روستای کوچک بود.
روستایی که شاید کمتر ایرانی ای نام آن را شنیده بود.


اما اکنون نامی آشناست و همراه نامی بزرگتر از خود یاد آور مردی است که با شلیک اولین گلوله دشمن،
عزم سفر بست و با این که یکی از مسؤلین رده بالای مملکت و عضو کابینه بود،
اسلحه دست گرفت تا خون پاکش زمین دهلاویه را سیراب کرد.




در سال 1311 شمسی در محله بازار آهنگرها (سرپولک) تهران،
در خانواره کوچکی،فرزند پسری به دنیا آمد که نامش را مصطفی گذاشتند.
مصطفی تحصیلات ابتدایی را در مدرسه انتصاریه،نزدیک پامنار تهران گذراند و دبیرستان را نیز
در دارالفنون و البرز.
در سال 1336ش در رشته الکترومکانیک از دانشکده فنی دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد
و در همان دانشکده یک سال به تدریس پرداخت.
در سال 1337ش با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریکا اعزام شد
وپس از تحقیقات علمی در جمع معروفترین دانشمندان جهان در کالیفرنیا
و معتبرترین دانشگاه آمریکا-برکلی-با ممتازترین درجه علمی موفق به اخذ مدرک دکترای الکترونیک
و فیزیک پلاسما شد.
او در آمریکا نیز با همکاری برخی از دوستانش،
برای اولین بار انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را تأسیس کرد.
به خاطر همین فعالیت های سیاسی وی بود که رژیم پهلوی بورس تحصیلی شاگرد ممتازی را قطع کرد.
سپس مصطفی راهی مصر شد.
او در مصر سخت ترین دوره های چریکی و آموزه های جنگ پارتیزانی را گرفت
و به عنوان بهترین شاگرد آن دوره شناخته شد.
مصطفی به لبنان رفت.
او در لبنان پایگاهی برای تعلیم جنگ های چریکی به مبارزان ایرانی ایجاد کرد.
و در همین زمان بود که با امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان آشنا و دوستی عمیقی بینشان ایجاد شد.
وقتی انقلاب به پیروزی رسید مصطفی 46سال سن داشت.
چمران پس از مدتی در اولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی،
از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد.
و سرانجام جنگ شروع شد . چمران به سوی جبهه ها رفت.
.....
با هوش و ذکاوتی که دکتر داشت همه جذب خود می کرد.
او با اولین حضور خود در جبهه های نبرد حق علیه باطل به نیروها سر و سامان داد.
و ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگ های نامنظم از برنامه های وی بود.
یکیز کارهای مهم و اساسی او از همان روزهای اول،
ایجاد هماهنگی بین ارتش،سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود.
که بازده خیلی خوبی داشت.
چمران در آزادسازی سوسنگرد نقش بسیار بسیار مهمی داشت.
طرح او بود که سوسنگرد را آزاد کرد.
سرانجام وی در راه دهلاویه...



مصطفی چمران عادت داشت همیشه روی خاکریز می ایستاد.
گویی مرگ بازیچه ای بیش در نزد او نبود.
دو گلوله خمپاره در اطراف شان منفجر می شود.اما...
اما گلوله سوم...
در جمع سه نفری آنها،مصطفی،حدادی و مقدم پور منفجر می شود.
حدادی و مقدم پور درجا به شهادت می رسند.
اما مصطفی هنوز جان در بدن دارد!!!
او را سوار آمبولانس می کنند،
اما انگار او دیگر میل بودن در این کره خاکی را ندارد.
در بین راه
به شهادت می رسد.


________________________________________________

آری این چنین خداوند این نعمت بزرگش را از میان بندگانش می برد...
یاحسین...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۱ ، ۰۹:۳۰
گمنام گمنامی
کد گوشه نمای حاج همت


دانلود کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۱۳:۱۰
گمنام گمنامی




بسم رب الزینب...
این پا و آن پا می کرد،انگار سردر گم بود.
تازه جراحتش خوب شده بود.
تا اینکه بالاخره گفت:«نمی دانم کجای کارم لنگ می زند،حتما باید نقصی داشته باشم
که شهید نمی شوم،نکند شما راضی نیستی؟»
آن روز به هر زحمتی بود سوالش را بی پاسخ گذاشتم.
موقع رفتن به منطقه بود؛
زمان خداحافظی به من گفت:«دعا کن شهید بشم،ناراضی هم نباش!»
این حرف محمدرضا خیلی به من اثر کرد؛
نمی توانستم دلم را راضی کنم و شهادتش را بخواهم،
اما گفتم:«خدایا هرچه صلاحت است برای او مقدر کن.»
....
و برای همیشه رفت.

همسر شهید محمدرضا نظافت

_________________________________________________

دل نوشته:

یکی دیگر از افتخارات هشت سال دفاع،حضور زنان در جنگ بود.
واقعا بسیار موثر واقع شدند.
ابراهیم هایی بودند که به ذبح اسماعیل های خود برای رضای خدا تن دادند.
.....
روحیه ای بی نهایت خدایی!!!!!
اجرشون با خدا...


          گفتم چه شد یاد شهیدان؟!؟!؟!گفتند:   

یک کوچه به نامشان نکردیم مگر؟!؟!؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۹
گمنام گمنامی

دانلود کد گوشه نمای برای یاد شهید چمران

نمای کد به شکل بالا

دانلود کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۱ ، ۱۴:۰۹
گمنام گمنامی



بسم رب الزینب...

یک بار که آمده بود «شهرضا» گفتم:«بیا این جا یک خانه برایت بخریم
 و همین جا زندگی ات را سر و سامان بده!»

گفت:«حرف این چیزها را نزن مادر،دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم:«آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه ات را این طرف و آن طرف می کشی؟»
گفت:«مادرجان!شما غصه ی مرا نخور!خانه ی من عقب ماشینم است.»
پرسیدم:«یعنی چه خانه ات عقب ماشینت است؟»
گفت:«جدی می گویم؛اگر باور نمی کنی بیا و ببین!»
همراهش رفتم.
در عقب ماشین را باز کرد.
وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود:
سه تا کاسه،سه تا بشقاب،سه تا قاشق،یک سفره پلاستیکی کوچک،دو قوطی شیر خشک
برای بچه و یه سری خرده ریز دیگر.
گفت:«این هم خانه.می بینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم:«آخه این طوری که نمی شود.»
گفت:«دنیا را گذاشته ام برای دنیادار ها


________________________________________________________________

دل نوشته:
دنیا را گذاشته است برای دنیا دار ها !!!!
به قول آشیخ نقویان:
شما سوار هواپیما شده اید؟؟؟؟
وقتی سوار انسان سوار هواپیما می شود انسان هارا ریز می بیند...
ماشینی که چند صد میلیارد پولش است اندازه نوک سوزن می بیند...
شهدای ماهم همین حالت رو داشتند...
یک بار فقط وفقط یک بار دنیا را از بالا دیدند
دیدند که هیچ ارزشی ندارد!!!!
ولش کردند...
پرودگارا ما را به مرگ شهادت از این دنیا ببر...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۹
گمنام گمنامی
دانلود کد گوشه نما
برای یاد شهید خرازی

این اولین کد گوشه نمایی که شهید 42 درست می کنه شما میتونید
با در خواست خود در یک نظر به ما یک کد گوشه نمای اختصاصی داشته باشید.

 


کد گوشه نما به شکل بالا

دانلود کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۱ ، ۱۳:۴۹
گمنام گمنامی




بسم رب الزینب...

تازه از بیمارستان آمده بودم بیرون.
وقتی برشتم منطقه،بچه ها تپه ای را گرفته بودند.
یکی از بچه ها گفت:«فرمانده لشکر دستور داده کسی روی خط الرأس نرود.»
شب همانطور با لباس شخصی خوابیدیم.
صبح،خواب آلود و خمار از سنگر زدیم بیرون.
آفتاب حسابی پهن شده بود.
ناگهان چشمم افتاد به جوان کم سن و سال.
کلاه سبز کاموایی سرش بود و لباس زرد کره ای تنش.
با دوربین روی درختی در خط الرأس مشغول دیده بانی بود.
او را که دیدم،انگار با پتک زده باشند توی سرم.
از حرص سرش داد کشیدم:«آهای!تو خجالت نمی کشی؟!بیا پایین ببینم!»
یکباره دست از کار کشید.
نگاه کرد به سر تاپایم؛یک نگاه پر معنا.
گفت:«چیه اخوی؟میخواهی خودت را به دشمن نشان بدهی؟
نمی گویی با این کار جان چند نفر به خطر می افتد؟!»
چند لحظه مکث کردم.
_ هر کاره ای که هستی باش،مگر برادر زین الدین دستور نداده کسی روی خط الرأس نرود،
تو رفتی آن بالا چه کار؟!
_ خیلی عصبانی هستی؟
_ باید هم عصبانی باشم.صد و هشتاد نفر بودیم که همه شهید شدند.
تأمل کرد.
گفت:«از کدام گردانی؟»
_ گردان ضد زره.
_ خسته نباشید!بچه تهرانی؟
_ بله.
_ جزو همان ده پانزده نفری که...
داشت سوال پیچم می کرد.یک دفعه عصبانی شدم.
_ شلوغ بازی در نیاور.
بیا پایین! اگر هم کاری باشد بچه های اصلاعات-عملیات خودشان انجام می دهند.
سرو صدا که بالا گرفت،بچه های دیگر هم از سنگر زدند بیرون.
همین که از درخت آمد پایین،یکی از بچه های قم شروع کرد به بوسیدن او و گفت:«
خسته نباشید،بچه های شما خوب عمل کردند!»
وقتی خواست برود،دستم را محکم فشرد،با خنده گفت:«اخوی،مواظب خودت باش!»
من هم حالت تمسخر گرفتم گفتم:«بهتر است شما مواظب خودت باشی!»
او هم خنده ای کرد و رفت.
وقتی رفت،به آن بردار قمی گفتم:«فلانی!این کی بود که بوسیدیش؟!»
گفت:«نفهمیدی؟»
گفتم:«نه.»
گفت:«آره،همین بود که هرچی از دهانت درآمد به او گفتی!»
نا باورانه دویدم دنبالش،اما رفته بود.
هر وقت یاد این صحنه می افتم،احساس می کنم که در برابر آن کوه صبر،یک قله شرم بر دوشم مانده!


افلاکی خاکی،ص 99-101
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۹
گمنام گمنامی