بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید42
آخرین نظرات
  • ۲۵ اسفند ۹۱، ۰۱:۴۴ - محسن دهقانی
    salam

۲۷ مطلب با موضوع «خاطرات شهدا» ثبت شده است




بسم رب الزینب...
این پا و آن پا می کرد،انگار سردر گم بود.
تازه جراحتش خوب شده بود.
تا اینکه بالاخره گفت:«نمی دانم کجای کارم لنگ می زند،حتما باید نقصی داشته باشم
که شهید نمی شوم،نکند شما راضی نیستی؟»
آن روز به هر زحمتی بود سوالش را بی پاسخ گذاشتم.
موقع رفتن به منطقه بود؛
زمان خداحافظی به من گفت:«دعا کن شهید بشم،ناراضی هم نباش!»
این حرف محمدرضا خیلی به من اثر کرد؛
نمی توانستم دلم را راضی کنم و شهادتش را بخواهم،
اما گفتم:«خدایا هرچه صلاحت است برای او مقدر کن.»
....
و برای همیشه رفت.

همسر شهید محمدرضا نظافت

_________________________________________________

دل نوشته:

یکی دیگر از افتخارات هشت سال دفاع،حضور زنان در جنگ بود.
واقعا بسیار موثر واقع شدند.
ابراهیم هایی بودند که به ذبح اسماعیل های خود برای رضای خدا تن دادند.
.....
روحیه ای بی نهایت خدایی!!!!!
اجرشون با خدا...


          گفتم چه شد یاد شهیدان؟!؟!؟!گفتند:   

یک کوچه به نامشان نکردیم مگر؟!؟!؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۹
گمنام گمنامی



بسم رب الزینب...

یک بار که آمده بود «شهرضا» گفتم:«بیا این جا یک خانه برایت بخریم
 و همین جا زندگی ات را سر و سامان بده!»

گفت:«حرف این چیزها را نزن مادر،دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم:«آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه ات را این طرف و آن طرف می کشی؟»
گفت:«مادرجان!شما غصه ی مرا نخور!خانه ی من عقب ماشینم است.»
پرسیدم:«یعنی چه خانه ات عقب ماشینت است؟»
گفت:«جدی می گویم؛اگر باور نمی کنی بیا و ببین!»
همراهش رفتم.
در عقب ماشین را باز کرد.
وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود:
سه تا کاسه،سه تا بشقاب،سه تا قاشق،یک سفره پلاستیکی کوچک،دو قوطی شیر خشک
برای بچه و یه سری خرده ریز دیگر.
گفت:«این هم خانه.می بینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم:«آخه این طوری که نمی شود.»
گفت:«دنیا را گذاشته ام برای دنیادار ها


________________________________________________________________

دل نوشته:
دنیا را گذاشته است برای دنیا دار ها !!!!
به قول آشیخ نقویان:
شما سوار هواپیما شده اید؟؟؟؟
وقتی سوار انسان سوار هواپیما می شود انسان هارا ریز می بیند...
ماشینی که چند صد میلیارد پولش است اندازه نوک سوزن می بیند...
شهدای ماهم همین حالت رو داشتند...
یک بار فقط وفقط یک بار دنیا را از بالا دیدند
دیدند که هیچ ارزشی ندارد!!!!
ولش کردند...
پرودگارا ما را به مرگ شهادت از این دنیا ببر...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۹
گمنام گمنامی




بسم رب الزینب...

تازه از بیمارستان آمده بودم بیرون.
وقتی برشتم منطقه،بچه ها تپه ای را گرفته بودند.
یکی از بچه ها گفت:«فرمانده لشکر دستور داده کسی روی خط الرأس نرود.»
شب همانطور با لباس شخصی خوابیدیم.
صبح،خواب آلود و خمار از سنگر زدیم بیرون.
آفتاب حسابی پهن شده بود.
ناگهان چشمم افتاد به جوان کم سن و سال.
کلاه سبز کاموایی سرش بود و لباس زرد کره ای تنش.
با دوربین روی درختی در خط الرأس مشغول دیده بانی بود.
او را که دیدم،انگار با پتک زده باشند توی سرم.
از حرص سرش داد کشیدم:«آهای!تو خجالت نمی کشی؟!بیا پایین ببینم!»
یکباره دست از کار کشید.
نگاه کرد به سر تاپایم؛یک نگاه پر معنا.
گفت:«چیه اخوی؟میخواهی خودت را به دشمن نشان بدهی؟
نمی گویی با این کار جان چند نفر به خطر می افتد؟!»
چند لحظه مکث کردم.
_ هر کاره ای که هستی باش،مگر برادر زین الدین دستور نداده کسی روی خط الرأس نرود،
تو رفتی آن بالا چه کار؟!
_ خیلی عصبانی هستی؟
_ باید هم عصبانی باشم.صد و هشتاد نفر بودیم که همه شهید شدند.
تأمل کرد.
گفت:«از کدام گردانی؟»
_ گردان ضد زره.
_ خسته نباشید!بچه تهرانی؟
_ بله.
_ جزو همان ده پانزده نفری که...
داشت سوال پیچم می کرد.یک دفعه عصبانی شدم.
_ شلوغ بازی در نیاور.
بیا پایین! اگر هم کاری باشد بچه های اصلاعات-عملیات خودشان انجام می دهند.
سرو صدا که بالا گرفت،بچه های دیگر هم از سنگر زدند بیرون.
همین که از درخت آمد پایین،یکی از بچه های قم شروع کرد به بوسیدن او و گفت:«
خسته نباشید،بچه های شما خوب عمل کردند!»
وقتی خواست برود،دستم را محکم فشرد،با خنده گفت:«اخوی،مواظب خودت باش!»
من هم حالت تمسخر گرفتم گفتم:«بهتر است شما مواظب خودت باشی!»
او هم خنده ای کرد و رفت.
وقتی رفت،به آن بردار قمی گفتم:«فلانی!این کی بود که بوسیدیش؟!»
گفت:«نفهمیدی؟»
گفتم:«نه.»
گفت:«آره،همین بود که هرچی از دهانت درآمد به او گفتی!»
نا باورانه دویدم دنبالش،اما رفته بود.
هر وقت یاد این صحنه می افتم،احساس می کنم که در برابر آن کوه صبر،یک قله شرم بر دوشم مانده!


افلاکی خاکی،ص 99-101
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۹
گمنام گمنامی

سردار در حال ظرف شستن

 

سه گروهان نیروی بسیجی تحت فرمان خود داشت که همگی حاظر بودند جان خود را برایش فدا کنند اما ظرف های خود را شخصا می شست. و

این همان چیزی است که پشت شیطان را می لرزاند

 


تصویر زیر حاج محمود امینی را نشان می دهد. این مرد در همین حال که ظرف می شوید فرماندهی گردان حمزه از لشکر 27 محمدرسول الله(صلوات الله علیه) را بر عهده دارد. گردان حمزه استعدادی بین 900 تا 1200 نفر داشت. حاج محمود امینی از محبوب ترین فرماندهان دفاع مقدس بوده و هست. این عزیز ، سه گروهان نیروی بسیجی تحت فرمان خود داشت که همگی حاظر بودند جان خود را برایش فدا کنند اما ظرف های خود را شخصا می شست. و «این همان چیزی است که پشت شیطان را می لرزاند»
حاج محمود امینی ، امروز هم بی نام و نشان ادعا ، در میان من و مای پرادعا زندگی می کند. در هیات ، در مسجد ، در نماز جمعه ، در صف بی آر تی و... به دور و برت نگاه کن! شاید حاج محمود را ببینی. همان که سرش پایین است ،‌با موهایی سفید و محاسنی مجعد.


____________________________________________________________________________

دل نوشته:

این همان چیزی است که پشت شیطان را می لرزاند...

آری،به راستی که در جبهه های حق علیه باطل این خلوص نیت و اخلاص فرماندهان و سرداران ما بود!!!!

اخلاص در کارهایشان...

طوری که انقدر حاج احمد اخلاص داشت و به فکر ریا نبود،نیروهای خودش نمی شناختند او را...

این است که شیطان لعین الرجیم نمیتوانست به دل های آنان نفوذ کند...

آیا الان هم همانطور است؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

به قول شهید شوشتری که می گفت:
دیروزدنبال گمنامی بودیم وامروز مواظبیم ناممان گم نشود
جبهه بوی ایمان میدادواینجا ایمانمان بومیدهد
آنجا درب اتاقمان مینوشتیم یاحسین فرماندهی ازآن توست 
الان مینویسیم بدون هماهنگی واردنشوید....




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۹
گمنام گمنامی


بسم رب الزینب...
ابتدای جنگ هر از گاهی از بیمارستان نماس می گرفتند و خبر مجروح شدن اسماعیل را  می دادند.
هشت بار مجروح شد.
در سقوط خرمشهر حس دست چپش را از دست داد...
در مدتی هم که آبادان در محاصره بود،او و دوستانش نیز در محاصره گرفته
و مجبور شدند که از شدت گرسنگی به مدت 9 روز از سبزیجات خودرو بخورند،
به همین خاطر دور ناخن هایشان سبز شده بود.
در عملیات محرم،حس بویایی اش را از دست داد.
در عملیات خیبر هم که صدام از سلاح شیمیایی استفاده کرد،
تا 40 روز به کلی نابینا شد.
در عملیات رمضان بخشی از ساق و قوزک پای راستش را از دست داد و بالاخره در عملیات کربلای چهر آسمانی شد.


سرکار خانم عصمت احدیان مادر شهیدان ابراهیم و اسماعیل فرجوانی

______________________________________________

دل نوشته:

ندیدم آینه‌ای چون لباس‌خاکی‌ها/ همان قبیله که بودند غرقِ ‌پاکی‌ها
به عشق زنده شدن، «عند ربِّهم» بودن/ شده ست حاصل آن‌ها ز سینه چاکی‌ها
دلیل غربتشان، اهلِ خاک بودنِ ماست/ نه بی ‌مزار‌ شدن‌ها، نه بی پلاکی‌ها

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند:/ زمین چقدر حقیر است، آی خاکی‌ها!

 یادی کنیم از شهدای «8ماه دفاع مقدس از ولایت» که خون چمران و باقری و زین الدّین و دستواره و صیاد، جوشش دوباره اش مدیون خون شهدای بسیجی فتنه88 است. آدرس مزار دو تن از شهدای بسیجی فتنه هزار و سیصد و هشتاد و اشک:
شهید امیرحسام ذوالعلی: قطعه۲۷/ ردیف۸۴/ شماره۱۴
شهید حسین غلام کبیری: قطعه۵۵/ ردیف۲۴/ شماره۲

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۹
گمنام گمنامی



بسم رب الزینب...

نگاهی به بیرون انداختم.
عکسم را در شیشه اتاق دیدم.
روز آخر،اسماعیل با دقت خود را در آن نگاه می کرد.
لحظه آخر از او پرسیدم:«خودت رو نگاه می کنی؟مگه قراره داماد بشی!
توی خاک رفتن که مرتب کردن نمی خواد!»
گفت:«آره،

قراره داماد خدا بشم.»
_____________________________________________________________________
دل نوشته:

  بدی کردیم ، خوبی یادمان رفت

                       ز دلها لای روبی یادمان رفت

                                     به ویلای شمالی خو گرفتیم

                                                 شهیدان جنوبی یادمان رفت  . . .

                                     شادی روح شهدا صلوات

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۹
گمنام گمنامی


بسم رب الزینب...
وقتی جنازه ی فرشاد را بعد از 38روز از منطقه عملیاتی بستان آوردند،
بالای سرش رفتم.
با دیدن گلوله هایی که به گلویش خورده بود،غصه ای جانکاه همه وجودم را فرا گرفت.
روز ها گذشت و با قاب عکس فرشاد درد دل می کردم که
بمیرم برایت.
چطور تاب آوردی؟چقد زجر کشیدی وقتی گلوله ها به گلوی تو خورد و شهید شدی؟»
یکی از شب های ماه مبارک رمضان قبل از اذان صبح خواب دیدم
فرشاد به خانه قدیمی مان در شوشتر آمده،با او رو بوسی کردم و ذوق زده گفتم:«
مادرجان همه فامیل اینجا هستند صبر کن،
یاالله بگویم آنها هم تو را ببینند.»
وقتی بعد از چند لحظه برگشتم،رفته بود.
بانگرانی و حسرت چند بار دور خودم چرخیدم ولی او نبود.
لحظه ای بعد یک دفعه جلویم ظاهر شد.
پرسیدم:«
کجا رفتی؟»
گفت:«مادر دیدی چطور در یک لحظه غیب شدم؟
هنگام شهادت هم همینطور بود در یک لحظه کوتاه تیر به من خورد و اصلا رنجی احساس نکردم
و شهید شدم.»
با این خواب مرهمی بر زخم دلم گذاشته شد.


مادر شهید فرشاد مرعشی زاده
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۱ ، ۰۸:۳۰
گمنام گمنامی